سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

پاییز دل...

 

در پی تمام خاطراتم جا مانده ام..

آرام و بی صدا....

دیرزمانیست که دیگر با هیچ خاطره ای آرام نمیشوم....

همچو خزان در فراسوی خاطرات گام مینهم وبا اندک رمقی خاطرات را مرور میکنم...

پاییز ...

خزان...

برگریزان..

و حتی باران اشک دیگر اثر بخش نیست...

پاییز امان نمیدهد ...

درپس پنجره عرق کرده قلبم دلم تنگ میشود...

برای یک لحظه ...

یک آن...

و برای یک روز دیدن خنده شقایقها...

پاییز است و تمام کلبه دل . بوی اشک میگیرد...

هر بار واژه ای ..

کلمه ایی...

قلم که بدست میگیرم بغض میکنم.....

خط خطی هایم را بهانه گریستن میکنم..

شقایق ها خندیدن و من گریستم...

پاییز و دیوان شعر بارانم...

ناتوانی در شعر همان گم کرده راه است...

یک روز عاشق بودم و یک عمر حسرت کشیده...

بارها نوشتم...

پس از آن سالها...

در باقی عمر....

از فرط خستگی ....

توان نوشتن از عاشقی را در جایی گم کرده ام..