پاییز دل...
در پی تمام خاطراتم جا مانده ام..
آرام و بی صدا....
دیرزمانیست که دیگر با هیچ خاطره ای آرام نمیشوم....
همچو خزان در فراسوی خاطرات گام مینهم وبا اندک رمقی خاطرات را مرور میکنم...
پاییز ...
خزان...
برگریزان..
و حتی باران اشک دیگر اثر بخش نیست...
پاییز امان نمیدهد ...
درپس پنجره عرق کرده قلبم دلم تنگ میشود...
برای یک لحظه ...
یک آن...
و برای یک روز دیدن خنده شقایقها...
پاییز است و تمام کلبه دل . بوی اشک میگیرد...
هر بار واژه ای ..
کلمه ایی...
قلم که بدست میگیرم بغض میکنم.....
خط خطی هایم را بهانه گریستن میکنم..
شقایق ها خندیدن و من گریستم...
پاییز و دیوان شعر بارانم...
ناتوانی در شعر همان گم کرده راه است...
یک روز عاشق بودم و یک عمر حسرت کشیده...
بارها نوشتم...
پس از آن سالها...
در باقی عمر....
از فرط خستگی ....
توان نوشتن از عاشقی را در جایی گم کرده ام..